مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

13 بدر93

صبح ساعت 9بود که موبایلم زنگ خورد .شمسی خانم بود وحاجی در راباز کردم ویکی یکی بیدار شدن وبرای صبحانه آماده شدن برای صبحانه نان و پنیر و چایی شیرین بودو تخم مرغ که درست کردیم و خوردن و بعد از صبحانه طاهره رفت باغ مادر شوهرش و طیبه کاهو برای کاهو شیره و سالاد شست و بعد من و شمسی خانم هم خورد کردیم برای سالاد و برنج را درست کردم  حسین وشریفه هم  ساعت 10 آمدن ولی حال خوبی نداشتن و مریض احوال بودن . یک کمی با نادر و مهدی والیبال بازی کردیم و مهبد هم با پارسا و طاها و فریما مشغول بازی و خرایکاری و ... بودن . نادرجوجه هارا به سیخ زد و آتش درست کرد به کمک آقایان . ساعت 3 ناهار آماده شد  خوردیم و ساعت 5هم کاهو شیره خوردیم و ساعت 6بود...
27 فروردين 1393

12 فروردین 1393

با سلام مجدد. برنامه سیزده بدر این بود که از 12 فروردین بریم باغ چون صبح سیزده زود از خواب بیدار شدن سخت بود و دیر بیدار شدن هم باعث میشد تو ترافیک بمانیم بنابراین از شب قبل یعنی 12فروردین ساعت 5 رفتیم مرغ زعفرانی آماده برای ناهار 13بدر از پروتئینی حاج مصطفی گرفتیم و رفتیم دنبال عزیز و آقاجون که میهمان داشتند خانواده آقاسید احمد و.. خلاصه تارسیدیم باغ ساعت 6بود و عمه هم برای شام خاله زهرا مهبد را گفته بود چون حاجی کربلا بود و طاهره و طیبه و حسین هم قرار بود باشند و شام هم شیرین پلو با ماست و خیار باشه . وقتی رسیدیم من طبق معمول مشغول جابجائی وسایل شدم و از سال قبل دیگه باغ نرفته بودم و مهبد هم با ذوق و شوق مشغول بازی شد و مهدی هم طبق معمول ر...
27 فروردين 1393

خاطرات دیدو بازدیدهای عید

با سلام  بعد از برگشتن از مسافرت یزد که روز 5شنبه حرکت کردیم و ساعت 2/30بعد ازظهر به کرج رسیدیم مهبد که خاله زهرای خونش کم شده بود رفت پیش خاله زهرا و مهدی هم رفت پیش عزیزمریم و ما هم سر راه خانه دو تا ساندویچ آیدا برای ناهار گرفتیم وخوردیم و استراحتی کردیم و برای شام خانه حمیدرضا دعوت بودیم که ساعت 8بود کا تلفنم زنگ زد و حمید رضا بود و گفت چرا نمی ایید .ازخانه حرکت کردیم رفتیم تا عزیز و آقاجون رو هم که دعوت بودن برداریم که آقاجون از دیر کردنمان ناراحت بود چون ساعتها جدید شده بود و ساعت خانه ما 8بود ولی ساعت 9شده بود و تارسیدیم ساعت 9/30بود و حق با آقاجون . خلاصه فاطمه زهرا محمدرضا ولیلا و زن عمو طاهره هم دعوت یودن وعلیرضا اراک بودو سمی...
27 فروردين 1393

خاطرات سفر نوروزی سال 93 به شهر یزد

با سلام طبق برنامه قبلی قرار شد به امید خدا روز دوم عید صبح زود به سمت یزد حرکت کنیم .بدلیل تغییر ساعت ساعت 7 قرار شد جلو خونه عزیزو اقاجون باشیم . تاهمه برسن و ساعت 7/30 شد و حرکت کردیم تواتوبان قم ساعت 10 بود که برای صبحانه توقف کردیم ودوباره حرکت کردیم و ساعت 1 برای ناهار اردکان بودیم و باران شدیدی می بارید ومجبور شدیم ناهار داخل ماشین بخوریم و دوباره حرکت کردیم و ساعت 5 رسیدیم به منزل حاج میرزاعلی که خانمش رفته بود ده تا بخاری خانه باغ را روشن کند و عروسش و پسرش هم بودند که یک نی نی یک ماه ناز به اسم الناز داشتند بعد من با نادر و عموناصر و عموحسن وپرنیان و عمو حسین و عمو رضا و اقاجون و مهدی رفتیم دیدن حاج محمود برجاسی ومهبد به خاطر پارسا...
19 فروردين 1393

خاطرات سال تحویل

با سلام امروز با اینکه خیلی کار داشتم ولی به خاطر خستگی روزهای قبلی هم اداره و هم خانه موقع تحویل ساعت 8.27 دقیقه پنج شنبه بود وما حاضر شدیم رفتیم خانه مامان (عزیز مریم ) خاله زهرا و سعیده و علی و مهدی جون هم بودن که همگی موقع تحویل سال دور هم بودیم و بعد از سال تحویل شام خوردیم و بعد حاج اسماعیل اومد و بعد دائی حمید رضا و خاله فاطمه و سمیه و طاها و همگی جمع شدیم به جز لیلا که اراک بود و علیرضا که شام باغ میهمان آجی بودن بعد رفتیم خانه عزیز و اقاجون که عموناصرو عمو حسین اونجا بودن و بعد رفتیم خانه مان تا تدارک کارها و ساک بستن برای مسافرت یزد که قرار بود انشاشئاله شنبه ساعت 6 صبح حرکت کنیم .
16 فروردين 1393

میهمانی شب عید

با سلام مجدد.روز چهارشنبه آخر سال که مصادف با شب عید بود و چون چهارشنبه سوری شب قبل بود و عزیز و اقاجون باغ بودن قرار شد میهمانی باغ باشد و ما هم که صبح از باغ آمده بودیم سرکار و مهبد را بردم مهدکودک و ساعت 4 که تعطیل شدیم بعد از خداحافظی از همکاران و گرفتن مهبد از مهدکودک و خداحافظی از مهدکودک برای عیدی مهدی یک بدمینتون خریدیم و به سمت باغ حرکت کردیم هوا بارانی بود وقتی رسیدیم باغ باران شدیدتر شده بود ومهبد خوابش برده بود . عمه و مامان برنج سبزی پلو را درست کرده بودن و مهدی هم خواب بود منم احساس گرسنگی میکردم خواستم عصرانه بخورم نادر گفت شام نمی تونی بخوری گفتم چرا اینقدر دیر سفره پهن میشه که دوباره گرسنه میشم خلاصه نادر و بابش یک سقف کاذب ...
16 فروردين 1393

چهار شنبه سوری سال 92

با سلام .ببخشید که به خاطر شلوغی کار های شب عید چه تو اداره و چه تو خانه تازه امروز تونستم فرصت کنم و خاطره چهارشنبه سوری را بنویسم . برنامه ما برای چهارشنبه سوری اینطور بود که از سرکار زودتر حرکت کنیم و بریم وسایلمون را جمع کنیم و حرکت کنیم به سمت باغ من از شب قبل با تمام خستگی حبوبات آش را پخته بودم تا برای عصر چهارشنبه سوری آش رشته درست کنم ولی برعکس من مجبور شدم برم به اداره دارائی وکلی گرفتاری تا رسیدم خانه ساعت 3/30 بعدازظهر بود و نادراز ساعت 12 از سرکار مرخصی گرفته بود و مهبد را برده بود آرایشگاه که برای اولین بار مثل یک آدم حسابی موهاش مرتب شده بود و کلی تغییر کرده بود . تارفتیم دنبال عزیز و اقاجون که مهبد اونجا بود و رادین هم بود وم...
16 فروردين 1393
1